سلام همسر گلم ، یادته اولین بار که از قبرس رفتم ایران ، آمریکا بودی و ازاونجا زنگ زدم ایرانم تا دیگه فرصت نداشته باشی از اول تصمیم گیری من تا آخر عاقبت به خیری ؛ همش به خودت استرس وارد کنی. آن دفعه سفر اول بود و وهم و گمانهای خاص خودش رو داشت. این بار هم که سفر کوتاهی دارم میرم ، از قضا آمریکا هستی . توهم یا خیال باطلی قول میدم نداشته باشم اما از من نخا که کنجکاو و ماجرا جوّ و فرصت طلب (طلب به معنی جستجو ) نباشم ؛ همچنان که اگر هم خواستهای قادر نبودم که چنین نباشم.
این مقدمه و آنچه در ادامه مینویسم مطمئن باش سر سوزنی به این معنی نیست که من از شرایطی که اکنون دارم ناراضی هستم یا سر سوزنی بر خلاف واقعیت تا حالا برات گزارش داده باشم.
قصد دارم قبل از سفر درخواست حقوق بیشتر کنم تقریبا به اندازه آنچه حق خودم میدانم و نه به حالت زیاده طلبی . با اینکه بلیت برگشت هم خریدهام ، قصد دارم احتمال و امکان ماندن در ایران را هم به عنوان یک اهرم و ابزار برا چانه زدن و پوز زدن کارفرما (اینجاش شوخی بود) ؛ و هم به عنوان یک امکان واقعی که حرفش را قبلا میزدیم و خیالش را داشتم ، جدی بگیرم با اینکه فرصت کوتاه است.
زیباترین و زندهترین خاطرات کودکیام صحنهها و تصاویر ماندگاری است که از تواناییها و استعدادهای منحصر به فرد مادرم (منحصر به فرد در محدوده روستای بزرگ آنزمان و روستاهای اطراف) خوشبختانه بسیار شفاف در ذهن دارم.
مش گوهر تاج ، همسر خانه دار میرزا عباس علی ، مادر ما ؛ ؛ اگر چه از سواد خواندن و نوشتن محروم بود ؛ اما از هنرهای زمان خود کم نداشت .
خیاطی را به کمک استعداد خودش آموخته بود و برای همه خانواده و حتی برای اقوام و اهالی روستا لباس میدوخت. آنروز که خم شدم تا از حوض آب پیالهام را پر کنم برای گٔل بازی ، ماجرای افتادن تو آب و نجات غریقی که از راه رسید در حالی که آواز سر میداد .... سوزن ، سنجاق ، کاموا روغن وازلین ... میفروش .... م ... ای اون بچه ی کیه رو آب .... همه اینها در حالی اتّفاق افتاد که مادرم تو اطاق مشغول خیاطی بود و اگر دربهای منازل روستای ما مثل درب منازل اروپائیها همیشه چهار طاق باز نبود ؛ و اگر محراب فروشنده دوره گرد در نقش نجات غریق همان لحظه گذرش به آنجا نرسیده بود ؛ چه تحفهای که از دست میرفت و من نمیدونم تکلیف اون همه مغز بادام و مغز گردو که آنروز پس از به هوش آمدن به من اهدا شد ، چی میشد ؛ اگه زبانم لال نفسم بر نمیگشت یعنی خوش به حال کدوم یکی از خواهر برادرا میشد ... خدا میدونه .
القصه شرح کامل تر هنرهای مادرم باشد برای بعد که برای یاد آوری کاملتر ، از حافظه عزیزانم هم کمک بگیرم . فقط به یکی دیگه اشاره کنم که مورد نظر من است در این یاد داشت. یادم هست مادرم تخصص داشت در ساختن تنور .به جز تنور ، تاپوهایی ( انبارهای گندم ) که مثل دو تا کمد دیواری بزرگ بخشی از اطاق را اشغال دائمی کرده بودند نیز صد در صد ساختشون کار مادرم بوده که چون سالها جلو تر ساخته شده بودند ؛ در مشاهدات و خاطره من نمیگنجن. با چه مهارتی گٔل رس را ورز میداد و سطح داخلی تنور را میمالید تا کاملا صیقلی و صاف شود و تا زمانیکه به قول خودش گٔل ، مو در نمیاورد دست از کار نمیکشید. تک و توک پرزهایی شاید از گیاهان که با خاک آغشته بود مثل یک تار ظریف مو از گٔل بیرون میزد و آنوقت بود که کار به نحو احسن تمام و کامل و قابل قبول بود.
همچنین یادمه بارها در کاهگل کاری و تعمیر و لکه گیری دیوارها و سفید کاری آنها با گٔل سفید (معمولا پیش از عید) او خود یک تنه بهتر از یک مرد کار میکرد. شاید هم یکی از دلایل این امر اینه که مرد خونه خودش رو از همه اینجور کارا معاف کرده بود.
مادر بزرگم ، بیبی طوبی را هم که به خوبی یادته.با اینکه سالهای سال از دو چشم نابینا شده بود اما به برکت کار و به سبب اینکه دستانش هنوز قادر به حرکت بود تا صد و چند سال دست از زندگی و دست از کار نکشید و قادر بود که کار کند. تا آخرین روزهای عمرش انتظار داشت کاری به او سپرده شود. مادرم هم پاک کردن نخود و لوبیا و حبوبات رو به او واگذار میکرد.(بی دلیل نبود که هر از گاهی ریگی سنگریزهای زیر دندون ما خورد میشد یا دندون ما و ریگ با هم خورد و خورده میشدند اما ارزش زندگی به همین بود که مادر بزرگ صد ساله آٔت حس خوبی داشته باشه که یکی از ستونهای خانواده ست.
خب این داستانها و بخش گٔل رس و دستان کار و زحمت مادر و مادر بزرگ را به هم بافتم نه برای اینکه آسمان و ریسمان بدوزم به یکدیگر (از هنر دوزندگی مادر بی بهرهام ) ؛ بلکه بتونم به خودم و به تو بیشتر ثابت کنم که علاقه و نیاز من به کار دست ، حالا پس از پنجا سال فهمیدم که بیشترش ارثی است و آموخته و عادت خوبی به یادگار از مادرم و مادرش.
بنابر این به تو و به خودم باید قول شرف بدم که تا اطلاع ثانوی این اینترست را چنج نکنم و امیدوارم اطلاع ثانوی عمرش دراز باد ایشالا .
خب دیگه صبح شد و سپیده دمید و برق و اینترنت هم یک نیم ساعتی قطع شد و دل من هری ریخت که هرچی زحمت دست کشیدم و نوشتم برات ، دود شد رفت هوا...
بهتره همینجا استاپ کنم و باقی یاد داشت بمونه برا وقت دیگهای . امیدوارم قسمتهای دیگر بدن مثل مغز و پا و دیگر اعضا به وقت مناسب کار و وظیفه مناسب و مربوط به خودشون رو انجام بدن تا نتیجه این سفر خوب باشه و نتیجه این کار دوست داشتنی در این جای دوست داشتنی هم خوب باشه و تو بتونی به خوبی از نرگس مراقبت کنی تا این چند ماه سخت رو به سلامت سپری کنه و من و تو با خیال آسوده تری خیالمون و خودمون هی در حال پرواز باشیم از اروپا به آمریکا و از هر دو ی اینها به ایران و بالعکس. قربانت بوس و بغل همسرت .